چقدر دلم میخواست و میخواهد که یک روز و یا همین روز ها که پای سسیستم نشسته ام… و مشغول نوشتن .. ناگهان کسی در بزند ،بدون اینکه قبلا تلفن کرده باشد … در را باز کنم ، ببینم دوستی ،رفیقی ،همکاری ،آشنایی ،فامیلی بیاید بنشیند کنارم و با هم حرف بزنیم . و نگران محتویات توی یخچال هم نباشم … یک چایی برگ به برایش درست کنم و او بی پروا با من حرف بزند و من نیز . بی انکه نگران این باشم که بدش می آید یا نه ؟ بی آنکه نگران این باشم که مثلا گز هایی که خریده ام کمی سفت هستند . بی آنکه بترسم از این که از حرفهایم ناراحت میشود و من نیز . دلم میخواهد با همان لباس های راحتی خانه ام کنارش بنشینم و او از آن حرفهایی با من بزند که شاید دوست داشت کسی بشنود و من نیز . چقدر دلم میخواست از آن حرفهایی را بشنوم که هیچ کس به کس دیگر نمیگوید . از حرفهای خصوصی . از آن حرفهای بی پروا و پاک و صادقانه . از آن حرفهای دلگیری که آدم را همیشه در تنهایی خفه میکند . از آن صحبت هایی که وقتی به کسی میگویی ناگهان چشمانت خیس میشود . دلم بسیار برای این گونه حرفها و نشستن هایی بی ریا تنگ شده . کاش در را بزنند! - امتحانا تموم شد! - دانشگاه تموم شد و خاطرات تلخ و شیرینش فقط باقی موند. - دیگه باید به فکر پروژه پایانی ام باشم! - این یکی دو ماه هم بگذره بعد بریم اجباری. - نیامدی... - گاهی حس میکنم روی دست خدا مانده ام!! خسته اش کرده ام... خودش هم نمیداند با من چه کند!!! - یه وقتایی هست که هی بیدار میمونی با خودت میگی
نگاهم دست خالی برگشت ...!
الانه که زنگ بزنه
الانه که اس بده
الانه که...
و
همین روال ادامه پیدا میکنه
تا زمانیکه باورت میشه "واقعا رفته"
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.