دل!

 

چقدر دلم میخواست و میخواهد که یک روز و یا همین روز ها که پای سسیستم نشسته ام… و مشغول نوشتن .. ناگهان کسی در بزند ،‌بدون اینکه قبلا تلفن کرده باشد … در را باز کنم ، ببینم دوستی ،‌رفیقی ،‌همکاری ،‌آشنایی ،‌فامیلی بیاید بنشیند کنارم و با هم حرف بزنیم . و نگران محتویات توی یخچال هم نباشم … یک چایی برگ به برایش درست کنم و او بی پروا با من حرف بزند و من نیز . بی انکه نگران این باشم که بدش می آید یا نه ؟  بی آنکه نگران این باشم که مثلا  گز هایی که خریده ام کمی سفت هستند . بی آنکه بترسم از این که از حرفهایم ناراحت میشود و من نیز . دلم میخواهد با همان لباس های راحتی خانه ام کنارش بنشینم و او از آن حرفهایی با من بزند که شاید دوست داشت کسی بشنود و من نیز . چقدر دلم میخواست از آن حرفهایی را بشنوم که هیچ کس به کس دیگر نمیگوید . از حرفهای خصوصی . از آن حرفهای بی پروا و پاک و صادقانه . از آن حرفهای دلگیری که آدم را همیشه در تنهایی خفه میکند . از آن صحبت هایی که وقتی به کسی میگویی ناگهان چشمانت خیس میشود . دلم بسیار برای این گونه حرفها و نشستن هایی بی ریا تنگ شده . کاش در را بزنند!

- امتحانا تموم شد!

- دانشگاه تموم شد و خاطرات تلخ و شیرینش فقط باقی موند.

- دیگه باید به فکر پروژه  پایانی ام باشم!

-  این یکی  دو ماه هم بگذره بعد بریم اجباری.

- نیامدی...

نگاهم دست خالی برگشت ...!

- گاهی

حس میکنم روی دست خدا مانده ام!!

خسته اش کرده ام...

خودش هم نمیداند با من چه کند!!!

- یه وقتایی هست که هی بیدار میمونی با خودت میگی
الانه که زنگ بزنه
الانه که اس بده
الانه که...
و
همین روال ادامه پیدا میکنه
تا زمانیکه باورت میشه "واقعا رفته"



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : جمعه 24 آذر 1391برچسب:, | 13:25 | نویسنده : reza |
  • سیتی جاوا
  • قالب وبلاگ