گریه نکن

ای عزیزترین ، چشمهای جاری و صدای نفس های اندوهناکت دلم را به درد می آورد.

انگار غم های کهنه در دلم از نو آغاز می شود ، غمهای آغشته به حقیقت که از صدای غرق در آه تو آتش

 می گیرد و چون ستاره ای دنباله دار دل کهکشان ها را می شکافد .

 گریه نکن ، عزیزترین ...

اشک هایت گرمند اما نمی دانم برودت کدام سرما پیکرت را چون کودکی می لرزاند .

نیستم ، در کنارت تا کُرات آبی غلتان را از مدار خورشید چشمانت دور کنم

ناگزیر روحم را امشب بسویت می فرستم تا تو را در آغوش کشد . تو فقط آغوشم

را بپذیر ...

نازنین

گمان کردی چشمه زلال درونت مرده ؟‍‍!!!

محال است چنین چشمه ای اسیر دستان مرگ شود .

گفتم : کاخ قلم برافراز ، پایه های آن را در وجودت بنا کن و بگذار بلندای

آن ، ورق آسمان را نوازش کند .

گفتی : لبریز از نا امیدی چگونه می توانم .

گفتی : من خود در دیار شک و تردید به سر می برم .

ای عزیز ، شک تو ستاره روشن در شب گم گشتگی است و بدان ستاره تو از خورشید

دروغین یقین بسیار عظیم تر است . چرا که همیشه شک آشکار کننده حقایق بوده و

خانه تزویر و ریا را بر فراز بتخانه یقین ساخته اند .

گفتی : عشق را نه برای افسون شدن و نه از برای تسخیر کردن می خواهم ؛ 

گفتی : عشق را برای حقیقت عشق می خواهم . اما چه سود که ..........

گفتی : هفت خوان را سپری کردم بدان امید که به مطلوبم برسم ، لیک امروز که

هفت خوان را پیموده ام مطلوبی نیست .

ای عزیز ؛ مطلوب تویی ...

و نیک می دانم که تو اکنون خوان هشتم را تنها می پیمایی و دم نمی زنی .

گمان کردی چشمه زلال درونت مرده ؟‍‍!!!

ای عزیز ...

چشمه تو همان اشک زلال و بی رنگی بود که یکروز به امید دیدار نور و رسیدن

به روشنایی دل کوه را شکافت .

تو آن روز نه در پی رسیدن به دریا ، بلکه به عشق آسمان در فکر تبخیر شدن بودی .

اما بخشی از تو که بخار شد ، نا خواسته به دل خاک رفتی ...

شاید کور دلان بگویند ، او خاک را گل آلود کرده ، لیــــــــــک ...

لیک زلال وجودت خوراک ریشه درختانی شد ، که مردمان میوه های آنان را می

خورند و شاخه هایشان می شکنند .

تو بدون آنکه بدانی هستی و حیات درختان سبز و پربار شدی ، اما چشمانت به

خاکی که اطرافت را پوشانده افتاد ، کرم ها و حشرات را نگریستی و گریه کردی

....

گمان کردی چشمه زلال درونت مرده ...

لیک کرم ها و مورچگان نیز از زلالت نوشیدند ، تا خاک ، پاک بماند .

پس این آب ، از آن چشمه سارانی که خوش و خرم به دریا می رسند و در نگاه ها

رسوخ می کنند بسیار پاک تراست.

نازنین ،

گفتی : تسکین می خواهم و من درد کشیدم و دانستم هرگز نمی توانم .

و هیچ کس نمی تواند دردی که زیر خاک می کشی را تسکین دهد در حالی وجود

خوراک خاکیان گشته ...

این را برای تسکین خود می نویسم ؛ که وقتی تو گریه می کنی چاره ای جز سکوت

در برابرت ندارم .

                                                              تقدیم به

راستین ترین سوگند               

                                                و خاکی ترین الهام.

-------------------------------------------------------------------

-محکمتر از آنم که برای تنها نبودنم

آنچه را که اسمش را غرور گذاشته ام برایت به زمین بکوبم.....

احساس من قیمتی داشت که تو برای پرداخت آن فقیر بودی....   



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : جمعه 24 آذر 1391برچسب:, | 13:25 | نویسنده : reza |
  • سیتی جاوا
  • قالب وبلاگ