حالا قطره هـــــاي باران شـــاهدند كه من روزي در روياهايم ســر پيچ يك كوچه مردم . همان كوچـــه اي كه كاسبهايش نوشته بودند نسيه ممنوع ...! پس چرا من دلم را نسيه دادم !؟! هايش نم برداشته اند . چشمهايم پر از خاك است من دوست دارم دوباره ديدن را ... به آدرسمان هيچ نامه اي نمي رسد ؟ مگر اين همه بهترين نشانه خانه ام نبود ؟ باران ! باران ! چرا نميگويي حرف دلت را ؟ اگر ختم زمين است بگو . اگر من مرده ام بگو ! چرا كسي به پيغام ساده ما يك چتر قرض نمي دهد . -هیچی!
باران ببار بر سر اين مردمان و بدان كه سجده گاه تو كفشهاي آن پسرك خيس از زندگيست كه سكه
باران من ديگر نمی خندم من قطره هايت سلام نميكنم . حالا عابران گامهايشان را تند مي كنند تا از تو فرار كنند . اما من اسير دست تو ميمانم !
باران سنگ گورم را بشوي .ديگر هيچ رهگذري در اين وادي يادي از چشمهايم نمي كند . باران
باران لبهايم خشك است ‘ سالهاست كه عطر بوسه هاي تو را فراموش كرده ام . باران تشنه ام تشنه دريا ...!
برايم دعا ميكني باران ؟ باران پيغامم را ميبري ؟
من دیگر دل ندارم،دلم را برده اند!دوست ندارم دیگر کسی را دوست داشته باشم.
باران دلم را بر ميگرداني ؟ در خوابهاي به گل نشسته اگر دلم را ديدي بگو :
خانه هنوز عطـر پائيــــزي مي دهد. يادت مي ماند !؟ آدرسم را بنويس ... اما خانه ام كجا بود ؟ چرا ديگر
باران يادت باشد من باز با تو آشتي كردم .
باران يادت باشد كه من عكس تو را در كوير زندگيم آويختم .
مي دانم مي خواهي چيزي بگويي . اما نگو بگذار دردت در دل زمين به خواب ريشه ها برود .
باران پيغامت سالهاست كه به پشت پنجره مي زند و مي رود ...
شايد روزي كسي آمد كه اين پيغام ساده را ساده تر كند باران پس تا آن روز بر مزارم ببار ...
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.