کریستیانو رونالدو (دوس سانتوس آویرا) متولد پنجم فوریه سال 1985 که بیشتر با نام (کریستیانو رونالدو) معروف میباشد،
فوتبالیست پرتغالی در رده حرفهای است که در تیمهای (منچستریونایتد) و (ملی پرتغال) بازی میکند. او یکی از بهترین بازیکنان دنیا و یکی از بهترین استعدادهای امروز فوتبال است.
کریستیانو رونالدو در شهر (فانچال) در منطقه (مادیرا) در کشور پرتغال به دنیا آمد. مادر (ماریا دولورس داس آویرا) و پدرش (خوزه دینیس آویرا) بود. او یک برادر به نام (هوگو) و دو خواهر به نامهای (الما) و (کاتیا) دارد.
نام رونالدو در کشور پرتغال نام رایجی نیست ولی پدر و مادرش به خاطر (رونالد ریگان) رییسجمهور آمریکا نام او را رونالدو گذاشتند زیرا ریگان هنرپیشه مورد علاقه پدر رونالدو بود. او تاکید میکند این نامگذاری اصلا دلایل سیاسی نداشته است.
وقتی سه ساله بود ضربه زدن به توپ را آغاز کرد. وقتی در شش سالگی به مدرسه رفت دیگر علاقهاش به ورزش کاملا نمایان شده بود. او در آن زمان عاشق تیم (بنفیکا) بود و جالب است که بعدها به تیم رقیب آن یعنی (اسپورتینگ) پیوست.
او ابتدا با یک تیم آماتور به نام (آندورنیا) بازی میکرد زیرا پدرش در آن باشگاه شاغل بود. در آن زمان رونالدو تنها هشت سال داشت. در سال 1995 یعنی در ده سالگی (کریستیانو رونالدو) کمکم در پرتغال کسب شهرت میکرد و آهسته آهسته نامی آشنا در ورزش فوتبال میشد. به طوری که دو تیم برتر شهر مادیرا در پی امضای قرارداد با او بودند.
کریس رونالدو با بازی در مسابقات زیر هفده سال یوفا برای تیم (اسپورتینگ لیسبون) مورد توجه (جرارد هولر) سرپرست وقت تیم لیورپول قرار گرفت. در آن زمان او تنها شانزده سال داشت و به همین خاطر لیورپول از خرید او صرف نظر کرد ولی همین موضوع سبب شد به چشم (سرالکس فرگوسن) بیاید.
در تابستان 2003 او در بازی برابر تیم منچستریونایتد به خوبی تواناییهای خود را در معرض تماشا قرار داد و نشان داد که میتواند در دو جناح بازی کند.
پس از بازی، اعضای تیم منچستریونایتد همگی از یک استعداد درخشان سخن میگفتند. آنها معتقد بودند بهتر است در آینده در کنار این جوان باشند تا مقابل او.
در منچستر یونایتد
رونالدو در ابتدا با پیراهن شماره هفت ظاهر شد ولی با وجود تمام مهارتها و حملههایش دوست نداشت تحت فشار انتظارات مردم باشد.
انتظاراتی که از شماره پیراهن او نشات میگرفت. او ترجیح میداد پیراهن شماره 27 را بپوشد زیرا در اسپورتینگ نیز همین شماره را میپوشید.
رونالدو همیشه متهم به خودخواه بودن و تکروی است، با این وجود فرگوسن تمام حیثیت کاری خود را بر روی او گذاشته و مجددا با او قراردادی تا پایان سال 2010 به امضا رسانده است.
رونالدو در مصاحبهای با نشریه (ایونینگ نیوز) گفت: (منچستریونایتد همیشه برای کمک به من حاضر است و همیشه از من حمایت میکند. من باید این را تلافی کنم.)ولی رونالدو اغلب در بازیها، مشکل عصبی پیدا میکند. او نمیتواند اعصاب خود را کنترل کند و زود از کوره در میرود. او یک بار به خاطر رفتار خشونتبار و انگشت تکان دادن به نشانه تهدید به سوی تماشاچیان از بازی اخراج و از یک مسابقه نیز محروم شد.
(فیلیپ اسکولاری) مربی تیم ملی پرتغال نیز به او هشدار داد در مسابقات جامجهانی رفتار خودش را کنترل کند.
کریستیانو رونالدو در سال 2005 به (بازیکن جوان ویژه فیلیپو) معروف شد و از سوی فیفا بیستمین بازیکن برتر تاریخ فوتبال لقب گرفت. او با وجود اخلاق تندش محبوب طرفداران منچستریونایتد باقی ماند. به همین خاطر دوست ندارد هرگز تیم منچستریونایتد را ترک کند. او در بازیهای جامجهانی اولین گل خود را با ضربه پنالتی به تیم ملی ایران زد
زندگی خصوصی
پدر رونالدو که (دینیس آویرا) نام داشت هفتم سپتامبر 2005 و در زمان بازیهای مقدماتی جامجهانی از دنیا رفت.
رونالدو چند ساعت پس از شنیدن این خبر مجبور بود برابر تیم روسیه بازی کند و این برای او بسیار سخت بود ولی میدانست امکان ندارد در بازی غایب باشد. پس از بازی، سرالکس فرگوسن خود، رونالدو را مشایعت کرد و به کشورش فرستاد.
رونالدوبا زنی به نام (مرچه رومرو) مجری اسپانیایی تلویزیون پرتغال آشنا شد. هر چند اصلیت اسپانیایی دارد ولی در پرتغال به دنیا آمده و رشد کرده است. او با آشنایی خود با رونالدو تنفر خیلیها را برانگیخت زیرا بسیاری از طرفداران رونالدو او را شایسته نامزدی فوتبالیست محبوب خود نمیدانستند و سایتهای اینترنتی علیه او ایجاد کردند.
(مرچه) نه سال از کریستیانو بزرگتر بود و از همسر اولش طلاق گرفته بود. کریستین همیشه دوست دارد زندگی خصوصی خود را به معنای واقعی آن خصوصی نگه دارد و معتقد است زندگی خانوادگی از زندگی حرفهای جداست و هیچ گاه در این مورد صحبتی نکرد و نامزدی او با خود را تأیید نمی کرد.سرانجام در بیستم سپتامبر 2006 (مرچه) هم تایید کرد که دیگر رابطهای با کریستیانو رونالدو ندارد.
او هزینه سفر (مارتونیز) پسربچه یازده ساله اندونزیایی و پدرش که از بازماندگان سونامی بودند را پرداخت تا آنها بتوانند به خاطر علاقه پسرک برای دیدن بازیهای مقدماتی جامجهانی به اروپا بروند.
دیگر همتیمیهای رونالدو پس از ملاقات این پدر و پسر تقبل کردند که با کمک یکدیگر هزینه خرید یک خانه جدید در اندونزی را برای آنها فراهم آورند. پس از پایان بازیهای مقدماتی، رونالدو به اندونزی رفت تا از سرزمینهای مصیبتزده آن دیدن و برای آنها کمکهای خیریه جمعآوری کند. او در این سفر با (یوسف کالا) رییسجمهور اندونزی نیز دیدار کرد و توانست با به حراج گذاشتن وسایل ورزشی خود در جاکاراتا پایتخت اندونزی، 120 هزار دلار آمریکا کمک جمع کند.
رونالدو هم اکنون یک خانه دو میلیون پوندی در (وود فورد) واقع در انگلیس دارد. پس از حضور کریستیانو در تیم ملی کشور پرتغال و بازی مقابل تیم انگلیس در مسابقات جامجهانی آلمان، طرفداران تیم انگلیس به نشانه خشم خود شیشههای خانه گرانقیمت کریستیانو را شکستند.
رونالدو نیز از این عکسالعمل غیرمنطقی مردم ناراحت شد و اعلام کرد منچستر را ترک میکند و آینده او در اسپانیاست. (مرچه) سی ساله که در آن زمان هنوز با کریستیانو رابطه داشت گفت: اگر کریستیانو قبل از اینکه خشم مردم فرو بنشیند به انگلیس بازگردد، کار احمقانهای کرده است. او حتی از ستاره منچستریونایتد تقاضا کرد برای بردن وسایلش هم به آن جا بازنگردد.
شایعه رابطه کریستیانو رونالدو با دختری به نام (جمااتکینسون) به تازگی بر سر زبانها افتاده است. با این وجود نامزد قبلی کریستیانو پیام تبریک خود را برای او فرستاد (مرچه رومرو) که در سال 2005 از کریستیانو جدا شد بهترین آرزوهایش را نثار این زوج کرده است. گفته میشود (جما) نیز به تازگی از نامزد سابقش که اتفاقا او نیز یک فوتبالیست بوده، جدا شده است. رابطه کریستیانو و (جمااتکینسون) ناگهان تیتر درشت صفحه اول تمام نشریات پرتغال شد.
(جمااتکینسون) هنرپیشه نوپای شبکه ITV خود اظهار داشته که با کریستیانو رونالدو آشنا شده است.
او نخستین بار کریستیانو را همین اواخر در یک مهمانی ملاقات و اعتراف کرد از این آشنایی بسیار خوشحال است. وی اظهار داشت: (کریستیانو مرد خیلی خوبی است. شنیدهام خیلیها به من حسادت میکنند. این موضوع برای من اصلا عجیب نیست.) این هنرپیشه 22 ساله که پیش از این با (مارکوس بنت) بازیکن تیم (چارلتون) آشنا بود، گفت: (من به فوتبال علاقه خاصی ندارم و اگر با کریستیانو آشنا شدهام به خاطر شخصیت اوست. اصولا فوتبالیستها همه آدمهای خوبی هستند. در ضمن دلم نمیخواهد زیاد درباره این موضوع صحبت کنم چون نامزدی من با مارکوس به خاطر مصاحبهام با خبرنگارها به هم خورد. نمیخواهم این موضوع دوباره تکرار شود.) ظاهرا از این پس یک زن به جرگه زنان خبرساز فوتبالیستهای انگلیس افزوده شده است.
سرالکس فرگوسن همیشه از کریستیانو رونالدو به عنوان یک بازیکن برتر نام میبرد. او در یک مصاحبه مطبوعاتی در جواب به این سوال که آیا رونالدو بازیکن سال میشود یا نه، اظهار داشت: (مطمئنم نام او در لیست است. او 23 سال دارد و به نظر من بهتر از این هم میشود. او به بلوغ لازم رسیده و امیدوارم بازیکنان جوان ما مثل او خود را نشان دهند.
خیلی کم هستند کسانی که مانند کریستیانو میتوانند برابر بازیکنان هجومی بایستند. مدافعان نمیتوانند این جور بازیکنان را کنترل نمایند؛ به همین خاطر است که همه به او به چشم یک (خطر بزرگ) نگاه میکنند.)
کوتاه از کریستیانو
_ او در بازیهای یورو 2004 و جامجهانی 2006 به عنوان جذابترین بازیکن شناخته شد.
_ در کودکی با نام مستعار (کلویورت) نامیده میشد.
_ او از سهامداران (نایک)، (پیپ جینز)، (اکسترا جاس) (نوشیدنی انرژیزای اندونزی) و اتومبیل سوزوکی است هر چند که خود یک اتومبیل بیامو مشکی دارد.
_ تیم محبوب کودکی او (بنفیکا) بود.
_ قهرمان کودکی رونالدو (مارادونا) بود.
_ قهرمان کنونی او (لوییس فیگو) و (تیه ریآنری) هستند.
_ رونالدو که در لیسبون بزرگ شده است همیشه به خاطر لهجه (مادیرایی)اش مورد تمسخر بچهها قرار میگرفت.
_ رونالدو با (آلبرتو جاردیم) فرماندار زادگاه خود دوست صمیمی است
انشایی در مورد دوستی
افراد مشهور عقاید مختلفی در مورد دوستی دارند ؛ ما در این انشاء به برخی از این سخنان اشاره می کنیم:
"بهترین دوست و همراه من کسی است که از من بهترین را بسازد". هنری فورد به ما یادآوری می کند که یک دوست و همراه خوب باید فردی باشد که از شما بهترین فرد ممکن را بسازد. اگر وقت مان را با مردمی می گذرانیم که ما را تحت تاثیر خود قرار می دهند و ما را به زندگی بهتر هدایت می کنند ، پس در مسیر درستی قرار گرفته ایم .
" دوست و همراه من کسی است که قبل از اینکه وی را پیدا کنم ، بلند فکر می کردم". دوست و همراه واقعی کسی است که ما را محدود نکند و همانطور که هستیم ما را بپذیرد.
زمانیکه شخصی درگیر یک مشکل شدید عاطفی می شود ، یک دوست و همراه باید در کنار او باشد. مارلین دیتریچ به وفاداری دوستان اشاره می کند و می گوید:" دوست و همراه شما کسی است که زمانیکه مشکلی دارید و ساعت 4 صبح بیدارش می کنید ، از دست شما ناراحت نشود".کپی پیست آزاد است(:
این انشا دارای آرایه تلمیح است و معلم نمره خوبی خواهد داد امیدوارم استفاده کنید
http://mihandownload.com/2012/01/download-ketab-tarikhe-tabari.php
شبی مجنون نمازش را شكست بی وضو در كوچه لیلا نشست عشق ان شب مست مستش كرده بود فارغ از جام الستش كرده بود گفت یا رب از چه خوارم كرده ای بر صلیب عشق دارم كرده ای خسته ام زین عشق دلخونم نكن منكه مجنونم تو مجنونم نكن مرد این بازیچه دیگر نیستم این تو و لیلای تو من نیستم گفت:دیوانه لیلایت منم در رگت پیدا و پنهانت منم سالها با جور لیلا ساختی من كنارت بودم و نشناختی عشق لیلا در دلت انداختم صد قمار عشق یك جا باختم كردمت آواره صحرا، نشد گفتم عاقل می شوی،اما نشد سوختم در حسرت یك یا ربت غیر لیلا بر نیامد از لبت روز و شب او را صدا كردی ولی دیدم امشب با منی،گفتم بلی مطمئن بودم به من سر میزنی در حریم خانه ام در میزنی حال این لیلا كه خوارت كرده بود درس عشقش بی قرارت كرده بود مرد راهش باش تا شاهت كنم صد چو لیلا كشته در راهت كنم
وفای شمع را نازم كه بعد از سوختن ... به صد خاكستری در دامن پروانه میریزد... نه چون انسان كه بعد از رفتن همدم... گل عشقش درون دامن بیگانه میریزد
اگر یك آرایشگر اشتباه كند،مدل جدید است اگر یك راننده اشتباه كند،مسیر جدید است اگر یك مهندس اشتباه كند،سبك نو است اگر والدین اشتباه كنند،نسل جدید است اگر دانشمند اشتباه كند،اختراع جدید است اگر خیاط اشتباه كند،طرح نو است اگر اموزگار اشتباه كند، شیوه تازه است اگر رئیس اشتباه كند، دیدگاه جدید است اما... اگر یك مرئوس اشتباه كند،صرفا یك اشتباه است
درحضور خارها هم می شود یك یاس بود در هیاهوی مترسك ها پر از احساس بود می شود حتی برای دیدن پروانه ها شیشه های مات یك متروكه را الماس بود دست در دست پرنده،بال در بال نسیم ساقه های هرز بیشه ها را داس بود كاش می شد حرفی از ای "كاش می شد..." هم نبود هر چه بود احساس بود و غم نبود
آنروز تازه می فهمیم که زندگی عجب سوال خدا کند آنروز که آخرین زنگ دنیا می خورد، خدا کند حواسمان بوده باشد وزنگهای تفریح خدا کند که دفتر زندگیمان را جلد کرده باشیم
آخر زنگ دنیا کی میخورد!!!!!!!!!
آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد دیگر نه
می شود تقلب کرد ونه می شود سرکسی را کلاه گذاشت.
آن روز تازه می فهمیم دنیا با همه بزرگی اش
از جلسه امتحان هم کوچکتر بود.
سختی بود ،سوالی که بیش از یک بار نمی توان به آن پاسخ داد.
روی تخته سیاه قیامت اسم ما را جزء خوبها بنویسند.
آنقدر در حیاط نمانده باشیم که حیات یادمان رفته باشد.
وبدانیم دنیا چرک نویسی بیش نیست
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت وبستری شد،نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهاش از درد چشم خود نالید،بیماری زن شدت گرفت وآبله تمام صورتش را پوشاند.مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید موعود عروسی فرا رسید زن نگران صورت خود که آبله ان را از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود.20سال .بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.همه تعجب کردند و مرد گفت من کاری جز شرط عشق به جا نیاوردم.
ببار باران
ببار باران
کمی آرام....که پاییز هم صدایم شد
که دلتنگی و تنهایی رفیق با وفایم شد
ببار باران
بزن بر شیشه قلبم....بکوب این شیشه را بشکن
که درد کمتری دارد اگر با دست تو باشد
ببار باران
که تا اوج نخفتن ها مدام باریدم از یادش
ببار باران
درخت و برگ خوابیدن
اقاقی....یاس وحشی....کوچه ها روزهاست خشکیدن
ببار باران
جماعت عشق را کشتن
کلاغا بوته ی سبز وفا را بی صدا خوردن
ولی باران ، تو با من بی وفایی
توهم تا خانه ی همسایه می باری
و تا من
میشوی یک ابر تو خالی
گفتگوی خواندنی با سید ناصر حسینی نویسنده کتاب پایی که جا ماند |
نوشته شده توسط مدیر |
دوشنبه 04 ارديبهشت 1391 ساعت 08:49 |
خبر امروز یاسوج - یادآوری شکنجه ها نمی گذارد به کربلا بروم /دوست داشتم خوردنیهایم را خودم بخورم. برای خوردنیهایم ایثار نکردم و الکی هم نمیخواهم از خودم قهرمان بسازم، اما از داروهایم به همه میدادم. پایگاه اطلاع رسانی رجانیوز در گفت و گوی مفصل با سید " ناصر حسینی پور " نویسنده کتاب پایی که جا ماند به چگونگی حضور او در جبهه و انگیزه های او از نگارش این کتاب پرداخته است . سید "ناصر حسینی پور " از فرزندان توانمند استان کهگیلویه و بویراحمد است که توانسته یکی از ماندگار ترین آثار دفاع مقدس کشور را به رشته تحریر درآورد . متن کامل این گفت و شنود خواندنی را با هم می خوانیم . گروه فرهنگی رجا نیوز- محمدرضا شهبازی: وقتی وارد ساختمان شد همان مسافت کمی که پیاده راه رفته بود، درد کمرش را تشدید کرده بود و باعث شده بود تا نفس نفس بزند. پایی که در بغداد جا گذاشته بود طی کردن مسیر چند ده متری کوچه را برایش سخت میکرد. از آن چیزی که با خواندن شکنجههایی که شده بود انتظار داشتیم جوانتر بود و از آن چیزی که در عکسها دیده بودیم شکسته تر. والبته از آن چیزی که فکرش را بکنید گرم و صمیمی تر. سید ناصر حسینی پور را میگویم. نویسنده کتاب «پایی که جاماند» که شامل یادداشتهای روزانه او از زندانهای مخفی عراق است. هنوز چند روزی از پرداختن به کتابش در رجانیوز نگذشته بود که خودش هم مهمان ما شد و پس از گفتگو فیلم کوتاهی از دوران جبههاش را به ما هدیه کرد. زمانی که 14 ساله و در گردان تخریب بوده. متن زیر حاصل گفتگوی ما با اوست که با گپ و گفت حواشی آن سه ساعتی طول کشید.
سال 65 و 14 سال داشتم. من قبل از عملیات کربلای 4 رفتم و رسماً در کربلای 4 تخریبچی بودم. در کتاب دقیقاً شرح دادم که در 13 سالگی از خانه فرار کردم و به شیراز رفتم، چون فکر میکردم از شهری غیر از شهر خودمان میتوانم به جبهه اعزام بشوم. خانواده خیلی دنبالم گشتند. برایشان نامه نوشتم که در کردستان هستم، داریم با عراقیها میجنگیم، روی سرمان خمسه خمسه میبارند، پدر جان! اگر شهید شدم، پرچم سیاه نزنید، پرچم قرمز بزنید، برایم گریه نکنید، شهید گریه ندارد و از این حرفها.
اتفاق خاصی باعث شد برای جبهه رفتن اینطور مصمم شوید و اینکارها را بکنید یا نه؟ راستش یک مطلب خاص بود که آن هیجان درونم را بیدار کرد که فرار کنم و ثبتنام کنم و به جبهه بروم. سال 63 و روز 13 آبان تظاهرات کردیم و من شعارگوی مجموعه بودم. وقتی به گلزار شهدا رسیدیم، برادرم که پیشکسوت ما در جنگ بود صحبت کرد و قضیه طفلی را گفت که در شهر سوسنگرد، پدر، مادر و خواهرش را از دست داده و در گهواره بود. در اردوگاههای عراق هم که بودید از شما کم سن و سال تر بود؟ در اردوگاه 16 تکریت در پادگان صلاحالدین در 15 کیلومتری تکریت و در بین چهار هزار و خردهای اسیر مخفی که هیچ کس از آنها خبری نداشت و عراق هم گزارش آنها را به سازمان صلیب سرخ جهانی نمیداد، من کم سن و سالترین بودم. و از نظر مجروحیت هم غیر از من که پایم قطع شده بود، یک ارتشی 30 ساله هم به اسم محمد کاظم بابائی بود که او هم پایش قطع شده بود و بقیه سالم بودند. خدا را بخاطر یک توالت بسیار کثیف شکر میکردم! علاوه بر از دست دادن پا و اسارت، خود سن کم هم مشکلات را مضاعف میکند. بالاخره روحیه یک نوجوان 15،16 ساله با یک مرد جا افتاده فرق میکند. از این سختیها هم شمهای را بیان کنید. شما از این منظر به این قضیه نگاه کنید که این نوجوانها هم مثل همه رزمندگان، راه صد ساله را یکشبه طی کردند. ما که کسی نبودیم، اما در آن سن کم شاید هم شیطان کمتر به سراغمان میآمد، هم با لطف خدا، عاشقانهتر به جنگ نگاه میکردیم و هیچ دلبستگی به عقبه نداشتیم. من واقعاً با این نگاه که دنبالهروی برادر شهیدم باشم به جبهه رفتم. از طرفی رنج زیادی را هم در کودکی تحمل کرده بودم. من در کتابم هر جا واژه درد و رنج را آوردهام، خیلی را از مقابل آن برداشتهام تا حتی زجرهای زیاد را عادی جلوه بدهم، ولی دردی را که در 9 سالگی تحمل کردم با واژه خیلی آوردهام، چون در آن سن مادر، خواهر و برادرم را در حادثهای در روستا از دست دادم. به دلیل همین زجرهائی که در کودکی کشیدم، توانستم در برابر قطع شدن پایم و اسارت صبوری کنم. مثلا پایم به موئی بند بود و عفونت میکرد و اگر کسی پایش به پای من میخورد، از شدت درد بیهوش میشدم و به هوش که میآمدم، آن آدمها کنارم بودند و مرا میبوسیدند و عذرخواهی میکردند. چه شد که در عراق و در آن شرایط روحی و جسمی که قاعدتا انسان باید دغدغههای دیگری داشته باشد، به فکر نوشتن خاطراتتان افتادید؟ چه انگیزهای بود؟ آیا انگیزهتان از همان ابتدا این بود که وقتی آمدید اینها را منتشر کنید یا دلیل دیگری داشت؟ من 20 ماه تخریبچی بودم و بعد رفتم واحد اطلاعات و عملیات و دیدهبان جزیره مجنون شدم، جزیره مجنونی که باید ساعت به ساعت و دقیقه به دقیقه همه گزارشهای عبور و مرور دشمن را در تمام نقاط جاده روی کاغذ و روی فرم میآوردم. وقتی هم که من اسیر شدم و پایم به چند رگ و پی وصل شد، شاید اولین جرقهای که به ذهنم خورد این بود که حالا که زنده ماندهام، چه باید بکنم؟ و این اتفاقات عجیب و غریب را چرا من دارم میبینم؟ صحنهای که عراقیها پرچم عراق را کنار جاده میکوبند و به شهیدی میرسند که به پشت خوابیده ـاز آن شهید نام نمیبرم، چون مادرش هنوز در قید حیات استـ به خودم گفتم خودش را به مردن زده، وقتی افسر عراقی پرچم عراق را پایین جناق و توی شکم او نصب کرد، چیزی را دیدم که فکر نمیکردم روزی در جنگ چنین چیزی را ببینم. این منظره و موارد دیگر همیشه توی ذهن من رژه میرفتند. اسیر که شدم، این حوادث و آن اتفاقات و عشق و علاقه به یادداشت نوشتن و آن دیدهبانی باعث شد که به خودم بگویم من میتوانم در عراق هم دیدهبان باشم. فقط دیدهبان نباشم، بلکه از نزدیک عراقیها را ببینم. همه اینها باعث شدند که من کدها را بنویسم. اگر اتفاقات آنروز برایم جالب بود یک کلمه بعنوان کد مینوشتم. اما میدانستید که وقتی برگردید، اینها ارزش بالایی پیدا میکنند. بسیار برایم ارزش داشتند. دلم میخواست از عراق و از 808 روز اسارتم یادگاری داشته باشم. نمیدانستم اسارتم چقدر طول میکشد، شاید 10 سال طول میکشید. حتی اگر یک روز هم میشد و همان یک روز جاده خندق بود، دلم میخواست برای یادگاری، این دفترچه کوچک را داشته باشم که وقتی برگشتم کدها را به یاد بیاورم و تعریف کنم و در میان یادگاریهایی که دارم نگهشان بدارم. به ایران که آمدم، دیدم میشود این را کتاب کرد. هنوز هم کدها را نگه داشتهاید؟ بله، الان در آرشیو میراث فرهنگی آرشیو شده و کد خورده، ولی جدیداً آن را تحویل موزه جنگ خواهیم داد با یکسری اسناد و کالکهای پارچهای که آخر کتاب هست و من اینها را از عراق آوردم. حتی من کالک پارچهای اردوگاه را با نگاه دیدهبانی کشیدهام. یعنی وقتی نگاه میکنید، انگار کسی از بالای دکل دارد اردوگاه را تماشا میکند. صدام از سقوط هواپیمای شهیدان فلاحی، فکوری، نامجو و جهانآرا ذوق کرد
بله، بیش از 100 صفحه از ناگفتههای عراقیها را با خودم به ایران آوردهام. من برایم مهم بود که عراقیها چه میگویند. مثلاً برایم تعریف کردند که عدنان خیرالله سخنرانی میکرده و میگفته روزی که خبر سقوط هواپیمای C-130 ایران حامل شهیدان فلاحی، فکوری، نامجو و جهانآرا را در جنوب تهران آوردند، من و صدام در پادگانی مشغول بازدید بودیم. بعثی ها بویی از انسانیت نبرده بودند نکته دیگری که در کتاب شما وجود دارد، نگاه دقیق شما به عراقیهاست، یعنی حتی توصیفات نسبتاً دقیق از ظاهر افراد، مثلاً توصیف میکنید فلانی قدش اینطور بود، قیافهاش این طور بود یا اولین نفری که مرا اسیر کرد، چهرهاش در ذهنم نقش بست. از توصیفاتی که از رفتار و گفتگوهایی که با اینها داشتید چه به یاد دارید؟ با توجه به آنچه که دریافتید و دیدهبان و اهل دقت هم بار آمده بودید، نگاهتان به عراقیها چیست؟ یعنی اگر بخواهید بگویید عراقیهایی که در جنگ دیدید، چگونه بودند، آنها را چگونه تعریف میکنید؟ نگاهم به بعثیها که در جاهای مختلف با آنها روبرو شدم این است که من آنها را از تمام مردم عراق جدا میکنم. من هیچ وقت حتی به کسانی که بدترین ظلمها را به من کردند، توهین نکردم و در کتابم هیچ فحشی به عراقیها ندادهام. من در هیچ جا نگفتهام که فلانی آدم بدی بود. من مصداق را میگویم، اما خودم قضاوت نمیکنم تا دیگران قضاوت کنند. اما در مورد بعثیها خارج از این کتاب میگویم که از انسانیت به معنای واقعی فاصله زیادی گرفته بودند، حیواناتی بودند که به شکل انسان درآمده بودند. بقیه نظامیها، مخصوصاً شیعیان باید با ما میجنگیدند. مثلا بعد از از قبول قطعنامه، دو نظامی عراق بودند به نام عرفان عبدالرزاق و حسین رحیم که حاضر نشدند به جنگ ادامه بدهند. یکی از سرهنگهای عراقی اسلحه یکی از سربازان را از دستش میگیرد و اینها را به رگبار میبندد. جالب اینجاست وقتی به محمدکاظم بابائی گفتم اینها پیش ما چه میکنند؟ محمدکاظم به پاهای ما دو نفر اشاره کرد و به شوخی به آنها گفت: «ما را ناکار کردید». بعد دیدیم آنها خودشان با گلولههای صدام ناکار شدهاند و از آنها عذرخواهی کردیم. صدام با استفاده از زور، نظامیان عراقی را به خط میکشاند و باید با ما میجنگیدند. بعثی ها اعتقاد داشتند اگر یک عراقی شیعه کشته شود صدام یک دشمن داخلی را کشته و اگر یک ایرانی کشته شود، یک مجوس یا عجم خارجی را کشتهاند. این سئوال را به این دلیل پرسیدم که نگاهی در آثار مکتوب ما رسوخ کرده که میگوید ما که دیگر با عراق شرایط جنگی نداریم. دو کشور در صلح هستند، رفت و آمد داریم و باید به هم نزدیک شویم، پس باید عراقیها را فقط به شیوه دوم روایت کنیم، یعنی آن چیزی که شما در باره عراقیهایی میگویید که آنها را به زور آورده بودند. آنها میگویند همه را باید این جوری توصیف کنیم. در این تعریف هیچ رگههایی از این آدمهای بعثی که این رفتارهای خشن را انجام میدهند، در فیلمها و داستانهای متأخر نمیگذارند. در سایر نظامیان عراق هم آدمهای کمعاطفه و در یک جاهایی بسیار بیرحم داشتیم و وقتی صدام پانعربیسم و تفکر حزب بعث و مبارزه با مجوسها را در آنها نهادینه میکرد و باعث میشد خون عربیتشان به جوش بیاید، باعث میشد که همان ها در کنار بعثیها هر کاری بکنند. من درصد نمیتوانم بدهم، ولی عده زیادی از نظامیان غیر بعثی هم در کنار بعثیها بودند که آنها هم تحت تأثیر آرمانهای حزب بعث به شعارهای حزب بعث و صدام وفادار بودند و میجنگیدند، اما شیعههای با بصیرت و کسانی که بر اساس تعالیم دینی فکر و زندگی میکردند، از فقهای شیعه از جمله آیتالله حکیم شنیده بودند که هر گونه ارتباط با بعثیها حرام است و در این زمینه فتوا میدهد و آنها گوش میدهند. ما باید این نگاه را هم داشته باشیم که آنها به دلیل بصیرت کم و فاصلهای که با احکام و تعالیم الهی و دینی و شیعی داشتند، در کنار بعثیها بودند.
صحنهای که اشاره کردم آن نظامی عراقی پرچم را توی سینه آن شهید فرو کرد. خاطراتی مثل سوختن جنازه فرمانده و جانشین گروهان قاسمبنالحسن(ع) جلوی چشم همه، خاطراتی مثل صحنه پیرمرد این گروهان ـکه ما به او لقب حبیببن مظاهر را داده بودیمـ وقتی که میگفت هیهات من الذله و الموت لصدام، هفت عراقی گلنگدن میکشند و او را تکه پاره میکنند، خاطراتی مثل زندان الرشید بغداد که وقتی توی سر احمد سعیدی زدند رودههایش را در دستش میگیرد. یعنی بعد از سقوط صدام یا همان موقع که راه کربلا باز شد، نرفتید زیارت؟ نه، من نرفتم. دلیلش این است که واقعاً آمادگی روحیاش را ندارم. از بس زجر کشیدهام، زانوهایم توی خاک عراق نمیروند. تا حالا که این زانوها نرفتهاند. واقعاً این احساس را دارید؟ واقعاً خیلی به من فشار روحی میآید و فکر نمیکنم بتوانم آن فشارها را تحمل کنم، وگرنه شرایط مجانی به کربلا رفتن را هم داشتم.
بعد از اینکه شروع به نوشتن این کتاب کردم، شاید انتظار اولم این بوده که آنچه را که در دو جبهه بوده با واقعیت و بدون غلو و اغراق به این نسل منتقل کنم. الان بچهها به همان اندازه که از بعضی از عراقی ها بدشان میآید، از شناختن کسانی مثل سامی و عطیه و دکتر مؤید و دیگران لذت میبرند. من نخواستم اغراق کنم و قهرمان بسازم. هر جا کم آورده ام گفته ام. نگاه من این بود که شما خوب و بد عراقیها و ایرانیها را بشناسید. هیچوقت قلمم نرفت که بخواهم حقیقت را ننویسم و اغراق کنم، هیچوقت قلمم نرفت که بخواهم لبخندی را که یک عراقی در جاده خندق به من زده بود، ننویسم. شاید به خاطر همین اتفاق بود که من حقیقت را روی کاغذ آوردم، با این نگاه که واقعیتهای جنگ را بنویسیم. ضمن اینکه میدیدم در بسیاری از کتابها اغراق کردهاند و این اغراق مرا آزار میداد تصمیم گرفتم عین واقعیت اسارت را روی کاغذ بیاورم و هر جا هم که اشتباه کردم، بنویسم، هر جا کم آوردم، بنویسم، هر جا عراقی خوب دیدم، بنویسم، هر جا ایرانی بد دیدم، بنویسم تا جامعه قضاوت کند. فکر میکردید کتاب با این استقبال روبرو شود؟ تصورم این بود که کتاب در دو سال به چاپ سوم میرسد. فکر میکردم شاید کسی کتاب را نخرد. نگاهم واقعاً این بود. پرسیدم: «قیمت کتاب چند است؟» گفتند: «14 هزار تومان». گفتم: « خب گران است و پس کسی زیاد این کتاب را نمیخرد»، اما امروز که در سه ماه میبینم به چاپ بیست و یکم رسیده، فکر میکنم چون صداقت خودم را در عمل نشان دادم، جامعه هم خوب استقبال کرد و اگر دیگران هم با همین نگاه قلم میزدند، نگاه به ادبیات مقاومت آسیب نمیدید.
نه، من فقط همینها را داشتم. گاهی 20 روز میگذشت که هیچی نبود و زندگی عادی میگذشت. چیزی به دلم چنگ نزده. شاید چیز خوبی بود که باید توجه مرا جلب میکرده، اما نکرده. اینها برای من جالب بودهاند.
چه فضایی؟ فضای شکنجه بود؟ اصلاً نمیتوانم بگویم. اگر آن فضا را میشد توصیف کرد، آن وقت نگاه نسبت به عراقیها نگاه بسیار بدی میشد. یعنی از اینکه در کتاب هم هست منزجرکنندهتر است؟ قطعاً. صلاح نبود بیاورم. فکر میکردید غیرقابل باور است؟ میدانم همین مواردی هم که آوردم برای جوان امروز ثقیل و سخت است، فقط به دلیل اینکه در آن صداقت هست، شاید قابل باور باشد. جوان امروز نمیتواند خودش را جای نوجوانان و جوانان آن زمان قرار بدهد، ولی اینها اتفاقاتی بودند که واقعاً برای آن نسل افتادند. دعا میکنیم که نوجوانان و جوانان امروز هم با تأسی از همان فرهنگ و همان منش و همان صبوری و استقامت و پایمردی بتوانند از آرمانهای خودشان دفاع کنند و شیعه عملی باشند، نه شیعه شناسنامهای. چرا اینقدر نوشتن این کتاب طول کشید؟ مشکلات خاصی برایم پیش میآمد و دو سال کتاب را رها کردم. در تمام کردن کتاب تنبلی کردم. کی شروع کردید به نوشتن؟ سال 70 پنجاه صفحه نوشتم، 71 خاطرهاش را تکمیل کردم، دو سال کار نکردم، یک سال کار کردم، سه سال کم کار میکردم، دو سال اصلاً کار نمیکردم. کمکاری هم کردم و بخش عظیمی از کمکاریهایم ریشه در یک مطلب داشت. قصد داشتم تا زنده هستم، کتاب چاپ نشود و چون این نگاه را به این کتاب داشتم، ماند تا اینکه 20 سال بعد که کتاب تمام شداما تصمیم جدی داشتم که آن را چاپ نکنم اما دوست عزیزم سیدیوسف مرادی، فرزند شهید مرادی که پدرش در زمان جنگ فرماندهام بود نظرم را عوض کرد. در جلسهای گفتم من از پدر ایشان عذرخواهی میکنم، چون ایشان در سال 65 به ما گفت: «چه بخواهید چه نخواهید رهبر آینده این مملکت اولاد فاطمه زهرا(س) خواهد بود». ما خیلی هم با او بحث کردیم و با او بد بودیم که چرا این حرف را میزنی؟ این خاطره را در کتاب آوردهاید؟ خیر، اما در چاپ جدید احتمالاً میآورم. به هر حال پسر این بنده خدا گفت: «این کتاب مربوط به تو نیست، مربوط به یک نسل و تاریخ است و شما این جنس قاچاق را توی خانهات نگه داشتی.» این عین جملهای بود که آقایوسف مرادی خطاب به من گفت. یوسف عزیزی که اسم کتاب را هم خودش انتخاب کرد. یوسف با این نگاه توانست مرا قانع کند که باید این را الان چاپ کنم، نه بعد از مرگم. کتاب را تحویل دادیم و چاپ شد. دقیقاً چه سالی کار نگارش کتاب تمام شد؟ سال 88، 89 تحویل دادم، آقای مرتضی سرهنگی چهار پنج بار کتاب را خواند و نظر داد و سئوال میکرد. شخصاً روی این اثر کار کرد. خیلی جاها جزئیات را ننوشته بودم، ایشان میگفت بنویس. کتاب یک جاهایی نیاز به پانوشت داشت. یک جاهایی باید از متن اصلی یک حرفهایی میآمد و در پانوشت قرار میگرفت. تمام کارهای فنیای را که باید روی کتاب انجام میگرفت، بدون یک کلمه دخل و تصرف انجام داد. قلم کتاب قلم خودتان است؟ بله، هیچکس حتی یک خط از جملاتی را که خودم نوشتم، دست نزده.
|
"پايي كه جا ماند" كتابي ارزشمند است كه توسط دفتر ادبيات و هنر مقاومت به زيور طبع آراسته شده و به مشتاقان آثار دفاع مقدس ارائه گرديده است.
اين كتاب حاوي يادداشتهاي روزانه "سيد ناصر حسيني پور" از زندانهاي مخفي عراق است. سيد ناصر به اسارت دشمن متجاوز بعثي در ميآيد و روزهاي سخت و پرالتهاب را پشت سر ميگذارد و رنج و سختيهاي طاقت فرسا را كه با شكنجههاي مكرر بعثيون بر روح و جسمش فرود ميآيد تحمل ميكند.
او كه از 14 سالگي به جبهههاي نبرد حق عليه باطل ميشتابد و در مجاهدت خالصانه و مظلومانه در راه محبوبش سر از پا نميشناسد، در سن 16 سالگي اسير ميشود و حماسههايي در اسارت ميآفريند كه براي نسل امروز و فردا سرشار از درسهاي بيداري و پيامهاي رشد و آگاهي ميباشد.
اين كتاب ماندگار كه بيست و يكبار تجديد چاپ شده است، در پانزده فصل، يادداشتهاي سيدناصر را در برگرفته است. اين فصول عبارتند از:
- فصل اول، جزيره مجنون، جاده خندق
- فصل دوم، جزيره مجنون، پد خندق
- فصل سوم، الميمونه، سپاه چهارم عراق
- فصل چهارم، دژبان مركز بغداد، زندان الرشيد
- فصل پنجم، بيمارستان الرشيد بغداد
- فصل ششم، دژبان مركز بغداد، زندان الرشيد
- فصل هفتم، تكريت، كمپ ملحق
- فصل هشتم، تكريت، اردوگاه 16
- فصل نهم، تكريت، كمپ ملحق
- فصل دهم، تكريت، بيمارستان القادسيه
- فصل يازدهم، تكريت، كمپ ملحق
- فصل دوازدهم، تكريت، اردوگاه 16
- فصل سيزدهم، حبانيه، بيمارستان 17 تموز
- فصل چهاردهم، اردوگاه 13 رماديه
- فصل پانزدهم، ايران، تولدي دوباره
زيباييهاي اين كتاب را در آغازين صفحات آن ميتوان به نظاره نشست، آنجا كه سيدناصر حسين? پور اين اثر را به مخاطب خاص خود تقديم ميكند. اين زيبايي را با چشم جان مينگريم:
تقديم به:
گروهبان عراقي، وليد فرحان، سرنگهبان اردوگاه 16 تكريت.
نمي دانم، شايد در جنگ اول خليج فارس توسط بوش پدر كشته شده باشد.
شايد هم در جنگ دوم خليج فارس توسط بوش پسر كشته شده باشد.
شايد هم زنده باشد.
مردي كه اعمال حاكمانش باعث نفرين ابدي سرزمينش شد.
مردي كه مرا سالها در همسايگي حرم مطهر جدم، شكنجه كرد.
مردي كه هر وقت اذيتم ميكرد، علي جارالله نگهبان شيعه عراقي در گوشهاي مينگريست و ميگريست.
شايد اكنون شرمنده باشد؛
با عشق فراوان اين كتاب را به او تقديم ميكنم.
به خاطر آن همه زيباييهايي كه با اعمالش آفريد.
و آن چه بر من گذشت،
جز زيبايي نبود.
و ما رأيت الا جميلا!
"ن - ح"
دفتر ادبيات و هنر مقاومت حوزه هنري در متن كوتاهي درباره سيدناصر و حضورش در جبههها و اسارتش به دست دشمن چنين مينويسد:
"همه شانزده سالگياش را جلوي آتش ميبرد. ديده بان جزيره مجنون است؛ جزيرهاي كه در يك مشت خاك آن ديدن چند پوكه و تركش تعجبي ندارد! هر روز رنگين كمان آرزوهاي شانزده سالگياش را پاي دكل ميگذارد و بالا ميرود. هم نگاهش و هم خودش از دالان دوربين ميگذرند و تا خط عراقيها ميروند و ميآيند شايد دست فرماندهان عراقي را بخوانند كه چه خواهند كرد؟
امروز 4/4/1367 است كه سيد ناصر حسيني پور از دكل پايين ميآيد و دوربين را به ديده بان ديگري ميسپارد. آرزوهاي شانزده سالگياش را روي كولاش مياندازد و طرف قرارگاه ميآيد تا آنچه را كه از جابه جايي نيروهاي عراقي خوانده است براي فرماندهانش بگويد. او بوي حمله عراقيها را به مشام فرماندهانش ميرساند. حملهاي كه سرنوشت او، جزيره مجنون و بسياري از دوستان و همشهريهايش را دگرگون ميكند.
عراقيها سيدناصر ديده بان را كه حالا يك پايش به رگ و پوستي بند است به اسيري ميبرند. اين بار او نه از دالان دوربين بلكه از نزديك آنچه از عراقيها ميبيند پنهاني مينويسد.
سيد پاي شانزده سالگياش را در خاك عراق جا ميگذارد اما اين كتاب را براي ما ميآورد. براي ما كه فرماندهاش نيستيم. كتابي با حرفهايي كه ميتوان به آن تكيه كرد، هر چند پاهاي مان سالم باشد."
ببار باران که قلبم نیز طوفانیست
بدان تنها امید من تو هستی
بدان تنها شریک من تو هستی
ببار باران که من یاور ندارم
من هم مانند تو باور ندارم
ببار باران که من هم این چنینم
ببار باران که من تنها غریبم
ببار باران که غم تنها شریک است
ببار باران که اشک هم این چنین است
ببار باران که جسم نیمه جانم
کمی آرام گیرد با نوایت
ببار تا قطره هایت آرام دلم باشد
ببار تا صدای تو امید هر شبم باشد
سلام دوستان من دوباره برگشتم
http://giyxgzlyor2xe6jomnxw2.scoonter.ru/2jmj7l5rSw0yVb-vlWAYkK-YBwk=bW9kZWwvU29waGllK0x5bngvMzQwNy8
من در آستان چشمان تو دلم را و تمام دلم را باختم بی آن که بدانی و چه حقیرانه و مبهوت به چشمانت خیره شدم که شاید... راز نگاه گنگم را بفهمی اما افسوس...... حالا که گاه گاهی فرسنگها از من دورمی شوی چه ملتمسانه مردنم را آرزو می کنم
سلام دوستان من دووووووووووووبتره برگشتم اخه ازمون علمي داشتم سرم خيلي شلوغ بودشرمنده ي همتونم
سلام بچه هااااااااااااااااااااا
سلام دوستان من دوباره برگشتم
ترجمه فارسي تاريخ طبري نويسنده محمد بن جرير طبري از تاریخ نویسان قرن سوم هجری
ترجمه توسط ابو القاسم باينده
چاپ اول 1352 هجري شمسي نشر اساطير
http://www.archive.org/download/Tari..._tabari_01.pdf
http://www.archive.org/download/Tari..._tabari_02.pdf
http://www.archive.org/download/Tari..._tabari_03.pdf
http://www.archive.org/download/Tari..._tabari_04.pdf
http://www.archive.org/download/Tari..._tabari_05.pdf
http://www.archive.org/download/Tari..._tabari_06.pdf
http://www.archive.org/download/Tari..._tabari_07.pdf
http://www.archive.org/download/Tari..._tabari_08.pdf
http://www.archive.org/download/Tari..._tabari_09.pdf http://www.archive.org/download/Tari..._tabari_10.pdf
http://www.archive.org/download/Tari..._tabari_11.pdf
http://www.archive.org/download/Tari..._tabari_12.pdf
http://www.archive.org/download/Tari..._tabari_13.pdf
http://www.archive.org/download/Tari..._tabari_14.pdf
http://www.archive.org/download/Tari..._tabari_15.pdf
دنباله تاريخ طبري از : عريب بن سعد قرطبي ترجمه: ابو القاسم پاينده
http://www.archive.org/download/Tari..._tabari_16.pdf
أحوال و آثار محمد بن جرير طبري نويسنده : دكتر علي اكبر شهابي
http://www.archive.org/download/Tari..._tabari_17.pdf
نسخه شامله متن کامل
سفر ايستگاه |
قطار میرود تو میروی تمام ایستگاه میرود
و من چقدر سادهام كه سالهای سال در انتظار تو كنار این قطار ِ رفته ایستادهام و همچنان به نردههای ایستگاهِ رفته تكیه دادهام! |
.: Weblog Themes By Pichak :.