خدايا. . . کفر نميگويم
چه ميخواهي تو از جانم؟
مرا بي آنکه خود خواهم اسير زندگي کردي
خداوندا
اگر روزي ز عرش خود به زير آيي
لباس فقر پوشي و
غرورت را براي تکه ناني
به زير پاي نامردان بياندازي
و شب آهسته و خسته
تهي دست و زبان بسته
به سوي خانه باز آيي
زمين و آسمان را کفر ميگويي
نميگويي؟
خداوندا
اگر در روز گرما خيز تابستان
تنت بر سايهي ديوار بگشايي
لبت بر کاسهي مسي قير اندود بگذاري
و قدري آن طرفتر
عمارتهاي مرمرين بيني
و اعصابت براي سکهاي اينسو و
آنسو در روان باشد
زمين و آسمان را کفر ميگويي
نميگويي؟
خداوندا
اگر روزي بشر گردي
ز حال بندگانت با خبر گردي
پشيمان ميشوي از قصه خلقت، از اين بودن، از اين بدعت
خداوندا تو مسئولي
خداوندا تو ميداني که انسان بودن و ماندن
در اين دنيا چه دشوار است،
چه رنجي ميکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
دکترعلی شریعتی
نظرات شما عزیزان:
تاريخ : چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:, | 14:29 | نویسنده : reza | کامنت بگدارید
.: Weblog Themes By Pichak :.